رباعیات

ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره از حال من ضعیف جویی چاره

چون کار دلم ز زلف او ماند گره بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس! کان هم شب وصل در گلو ماند گره

ای طرفه‌ی خوبان من، ای شهره‌ی ری لب را به سپید رگ بکن پاک از می

از کعبه کلیسیا نشینم کردی آخر در کفر بی‌قرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!

گر بر سر نفس خود امیری، مردی بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتاده ای بگیری، مردی

آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خان ها تبوراک زدی

دل سیر نگرددت ز بیدادگری چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم با آن که ز صد هزار دشمن بتری

با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

نارفته به شاهراه وصلت گامی نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی: کز خم فراق نوش بادت جامی!