در مرثیت ابوالحسن مرادی

به روز چون که نیارست شد به دیدن او نهیب خواجه‌ی او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانه‌ی پرگنج بود و گنج سخن نشان نامه‌ی ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود همیشه گوش زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودست نامور دهقان مرا به خانه‌ی او سیم بود و حملان بود
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم درو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

می آرد شرف مردی پدید آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید