به روز چون که نیارست شد به دیدن او
|
|
نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود
|
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
|
|
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
|
دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن
|
|
نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود
|
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
|
|
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
|
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر
|
|
از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود
|
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود
|
|
همیشه گوش زی مردم سخندان بود
|
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه
|
|
ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود
|
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی
|
|
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
|
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
|
|
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
|
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود
|
|
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
|
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست
|
|
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
|
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
|
|
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
|
کجا به گیتی بودست نامور دهقان
|
|
مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود
|
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی
|
|
ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
|
بداد میر خراسانش چل هزار درم
|
|
درو فزونی یک پنج میر ماکان بود
|
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار
|
|
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
|
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
|
|
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
|
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
|
|
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
|