در مرثیت ابوالحسن مرادی

خدای را بستودم، که کردگار منست زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بندست بازگشتن او شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود
بنفش‌های طری خیل خیل بر سرکوه چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فروشود و از رخان برآید زود

مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود
سپید سیم رده بود، در و مرجان بود ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو و باز درد، همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود