در مرثیت ابوالحسن مرادی

خیال رزم تو گر در دل عدو گردد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان مدام تا که بود گردش سپهر بلند
به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند

نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند لشکر فریادنی، خواسته‌نی سودمند
قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند
صرصر هجر تو، ای سرو بلند ریشه‌ی عمر من از بیخ بکند
پس چرا بسته‌ی اویم همه عمر؟ اگر آن زلف دوتا نیست کمند
به یکی جان نتوان کرد سال: کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
بفگند آتش اندر دل حسن آن چه هجران تو از سینه فگند

مهتران جهان همه مردند مگر را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشک‌ها برآوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر به جز کفن بردند؟
بود از نعمت آن چه پوشیدند و آن چه دادند و آن چه را خوردند

مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟

تا کی گویی که: اهل گیتی درهستی و نیستی لیمند؟
چون تو طمع از جهان بریدی دانی که: همه جهان کریمند

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود