قصاید و قطعات و ابیات پراکنده‌ی به هم پیوسته

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت باده انداز، کو سرود انداخت
زان عقیقین میی، که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت
نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت

به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست گر چه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابیناست

امروز به هر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست

زمانه ، پندی آزادوار داد مرا زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه کرا زبان نه به بندست پای دربندست

این جهان پاک خواب کردارست آن شناسد که دلش بیدارست
نیکی او به جایگاه بدست شادی او به جای تیمارست
چه نشینی بدین جهان هموار؟ که همه کار اونه هموارست
دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدارست