رودکی چنگ بر گرفت و نواخت | باده انداز، کو سرود انداخت | |
زان عقیقین میی، که هر که بدید | از عقیق گداخته نشناخت | |
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع | این بیفسرد و آن دگر بگداخت | |
نابسوده دو دست رنگین کرد | ناچشیده به تارک اندر تاخت |
□
به سرای سپنج مهمان را | دل نهادن همیشگی نه رواست | |
زیر خاک اندرونت باید خفت | گر چه اکنونت خواب بر دیباست | |
با کسان بودنت چه سود کند؟ | که به گور اندرون شدن تنهاست | |
یار تو زیر خاک مور و مگس | چشم بگشا، ببین: کنون پیداست | |
آن که زلفین و گیسویت پیراست | گر چه دینار یا درمش بهاست | |
چون ترا دید زردگونه شده | سرد گردد دلش، نه نابیناست |
□
امروز به هر حالی بغداد بخاراست | کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست | |
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود | تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست | |
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست | غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست |
□
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا | زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست | |
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری | بسا کسا! که به روز تو آرزومندست | |
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه | کرا زبان نه به بندست پای دربندست |
□
این جهان پاک خواب کردارست | آن شناسد که دلش بیدارست | |
نیکی او به جایگاه بدست | شادی او به جای تیمارست | |
چه نشینی بدین جهان هموار؟ | که همه کار اونه هموارست | |
دانش او نه خوب و چهرش خوب | زشت کردار و خوب دیدارست |