قصاید و قطعات و ابیات پراکنده‌ی به هم پیوسته

خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو وز برگ بر کشید یکی حله‌ی قصیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور چون پنجه‌ی عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ی کهن بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی به فر و زیب

گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شدست نزد تو، ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله‌القدرست چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت
به حجاب اندرون شود خورشید گر تو برداری از دو لاله حجیب
وآن زنخدان بسیب ماند راست اگر از مشک خال دارد سیب

با خردومند بی‌وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت