| حدیث زلف جانان بس دراز است | چه میپرسی از او کان جای راز است | |
| مپرس از من حدیث زلف پرچین | مجنبانید زنجیر مجانین | |
| ز قدش راستی گفتم سخن دوش | سر زلفش مرا گفتا فروپوش | |
| کژی بر راستی زو گشت غالب | وز او در پیچش آمد راه طالب | |
| همه دلها از او گشته مسلسل | همه جانها از او بوده مقلقل | |
| معلق صد هزاران دل ز هر سو | نشد یک دل برون از حلقهی او | |
| گر او زلفین مشکین برفشاند | به عالم در یکی کافر نماند | |
| وگر بگذاردش پیوسته ساکن | نماند در جهان یک نفس ممن | |
| چو دام فتنه میشد چنبر او | به شوخی باز کرد از تن سر او | |
| اگر ببریده شد زلفش چه غم بود | که گر شب کم شد اندر روز افزود | |
| چو او بر کاروان عقل ره زد | به دست خویشتن بر وی گره زد | |
| نیابد زلف او یک لحظه آرام | گهی بام آورد گاهی کند شام | |
| ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد | بسی بازیچههای بوالعجب کرد | |
| گل آدم در آن دم شد مخمر | که دادش بوی آن زلف معطر | |
| دل ما دارد از زلفش نشانی | که خود ساکن نمیگردد زمانی | |
| از او هر لحظه کار از سر گرفتم | ز جان خویشتن دل برگرفتم | |
| از آن گردد دل از زلفش مشوش | که از رویش دلی دارد بر آتش |