| قدیم و محدث از هم خود جدا نیست | که از هستی است باقی دائما نیست | |
| همه آن است و این مانند عنقاست | جز ازحق جمله اسم بیمسماست | |
| عدم موجود گردد این محال است | وجود از روی هستی لایزال است | |
| نه آن این گردد و نه این شود آن | همه اشکال گردد بر تو آسان | |
| جهان خود جمله امر اعتباری است | چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است | |
| برو یک نقطهی آتش بگردان | که بینی دایره از سرعت آن | |
| یکی گر در شمار آید به ناچار | نگردد واحد از اعداد بسیار | |
| حدیث «ما سوی الله» را رها کن | به عقل خویش این را زان جدا کن | |
| چه شک داری در آن کین چون خیال است | که با وحدت دویی عین محال است | |
| عدم مانند هستی بود یکتا | همه کثرت ز نسبت گشت پیدا | |
| ظهور اختلاف و کثرت شان | شده پیدا ز بوقلمون امکان | |
| وجود هر یکی چون بود واحد | به وحدانیت حق گشت شاهد |