قسمت هشتم

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو

مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
مشرق خمیازه می‌سازد دهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو

در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

سوگند می‌دهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو

نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه

هست در قبضه‌ی تقدیر، گشاد دل تنگ حل این عقد ز سرپنجه‌ی تدبیر مخواه

مرگ بی‌منت، گواراتر ز آب زندگی است زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را تر می‌کنم به خون جگر، نان سوخته

دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت گوهر نمی‌شود بند، در رشته‌ی گسسته

نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ که چون بادام آوردند در باغم نظربسته

ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته