چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان | ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش | |
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر | اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش |
□
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران | نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش |
□
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش | خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش | |
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم | چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش |
□
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ | چو هیچ وقت نیامد به کار گریهی شمع |
□
چو برگ غنچهی نشکفته ما گرفته دلان | نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ |
□
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل | آسوده همین آب روان است درین باغ | |
ای دیدهی گلچین بادب باش که شبنم | از دور به حسرت نگران است درین باغ |
□
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است | پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟ | |
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد | آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ |
□
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ | گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق |
□
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب | خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهی عشق |
□
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست | مگر بلند شود دست و تازیانهی عشق |
□
حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری | شد به خواب عدم از تلخی افسانهی عشق |
□
تو فکر نامهی خود کن که میپرستان را | سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهی تاک |
□
کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست | موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟ | |
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را | یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟ |
□
از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ | هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک | |
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر | هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک |