دل دشمن به تهیدستی من میسوزد | برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد |
□
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد | همواری این راه مرا سر به هوا کرد | |
در معرکهی عشق، دلیرانه متازید | بر صفحهی دریا نتوان مشق شنا کرد |
□
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم | رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد |
□
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است | عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد |
□
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من | ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ |
□
مادر خاک به فرزند نمیپردازد | روی در منزل و ماوای پدر باید کرد |
□
بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد! | سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد | |
مست خیال را به وصال احتیاج نیست | بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد |
□
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش | چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد |
□
شیرازهی بهار تماشا گسسته بود | تا مرغ پر شکستهی ما فکر بال کرد |
□
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب | چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟ | |
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار | که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد! |
□
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد | در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد | |
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم | بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد | |
چون ماه درین دایره هر چند تمامم | از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد |
□
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد | به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد |
□
مصیبت دگرست این که مرده دل را | چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد |
□
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است | زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد |
□
رنگها در روز روشن مینماید خویش را | از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد |