قسمت چهارم

به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد

گرانی می‌کند بر تن، چو سر بی جوش می‌گردد سبو چون خالی از می گشت، بار دوش می‌گردد

آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید مراداغ دل گم گشته از نو تازه می‌گردد
مرا گر خنده‌ای چون غنچه در سالی شود روزی به لب تا از ته دل می‌رسد، خمیازه می‌گردد

دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که هر که رفت به آن راه، برنمی‌گردد

ز روی گرم، کار مهر تابان می‌کند ساقی ازین میخانه کس با دامن‌تر بر نمی‌گردد

مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی‌گردد

حضور قلب بود شرط در ادای نماز حضور خلق ترا در نماز می‌آرد

مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف که سر از کوچه‌ی زنجیر برون می‌آرد!

بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه‌ی ابر چنان رود که دل مور را نیازارد

هزار حیف که در دودمان عشق نماند کسی که خانه‌ی زنجیر را بپا دارد!
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد

ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟

ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد

درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می که بار دوش می‌گردد که بار از دوش بردارد؟

کدام روز که صد بت نمی‌تراشد دل ؟ خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد

نمی‌گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد

می‌شوم چون تهی از باده، به سر می‌غلتم همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد

ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود می‌خورم زیان دارد