دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند | آتش امان نمیدهد آتشپرست را | |
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات | افشاندهاند میوهی این شاخ پست را |
□
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج | نتوان به گریه شست خط سرنوشت را |
□
عنان به دست فرومایگان مده زنهار | که در مصالح خود خرج میکنند ترا |
□
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ | مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا |
□
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی | بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا | |
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست | دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا |
□
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم | که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! |
□
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی | میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا |
□
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود | سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا |
□
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند | شانه نتواند گشودن طرهی شمشاد را |
□
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم | آشیان کردم تصور، خانهی صیاد را |
□
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس | در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟ |
□
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی | دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ |
□
می زیر دست خود نکند هوشمند را | پروای سیل نیست زمین بلند را |
□
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است | به چه امید به بازار رساند خود را؟ |
□
هوشمندی که به هنگامهی مستان افتد | مصلحت نیست که هشیار نماید خود را | |
راه خوابیده رسانید به منزل خود را | نرساندی تو گرانجان به در دل خود را |
□
فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را | فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را | |
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم | که سازم نقل مجلس، گریهی مستانهی خود را |