بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
|
|
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
|
بود رفیق سبکروح تازیانهی شوق
|
|
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
|
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
|
|
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
|
براق جاذبهی نوبهار آماده است
|
|
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
|
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
|
|
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
|
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
|
|
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
|
درید غنچهی مستور پیرهن تا ناف
|
|
تو هم ز خرقهی خود صوفیانه بیرون آی
|
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
|
|
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
|
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
|
|
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
|
حجاب چهرهی جان است زلف طول امل
|
|
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
|
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
|
|
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
|
کمند عالم بالاست مصرع صائب
|
|
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
|