سنبل داری به گوشهی چمن اندر
|
|
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
|
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
|
|
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
|
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
|
|
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
|
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
|
|
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
|
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
|
|
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
|
زار بنالم چنان که هرکس بیند
|
|
زار بنالد به حال زار من اندر
|
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
|
|
حور فتاده به دام اهرمن اندر
|
دام فریبی است طرهات که مر او را
|
|
بافته جادو به صد هزار فن اندر
|
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
|
|
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
|
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
|
|
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
|
چند کز آن زلف برستردی امروز
|
|
مشک نباشد به خطهی ختن اندر
|
زلف سترده مده به باد که در شهر
|
|
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
|
جادوی اندر میان خلق میفکن
|
|
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
|
جادوی و گربزی چو شد همه جایی
|
|
ملک درافتد به حلقهی فتن اندر
|
چون گذرد کارها به حیلت و افسون
|
|
هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
|
مردم نیرنگ ساز را به جهان در
|
|
جای نباشد مگر به مرزغن اندر
|
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار
|
|
زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
|
قد تو چون راستی گزید، به پیشش
|
|
سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
|
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
|
|
شیرین آید به کام کوهکن اندر
|