در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
|
|
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
|
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
|
|
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
|
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
|
|
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
|
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
|
|
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
|
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
|
|
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
|
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
|
|
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
|
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
|
|
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
|
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
|
|
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
|
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
|
|
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
|
آداب ملکداری و آیین معدلت
|
|
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
|
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
|
|
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
|
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
|
|
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
|
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
|
|
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
|
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
|
|
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
|
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
|
|
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
|
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
|
|
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
|
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
|
|
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
|