ماندهام در شکنج رنج و تعب
|
|
زین بلا وارهان مرا، یارب!
|
دلم آمد در این خرابه به جان
|
|
جانم آمد در این مغاک به لب
|
شد چنان سخت زندگی که مدام
|
|
شدهام از خدای مرگ طلب
|
ای دریغا لباس علم و هنر
|
|
ای دریغا متاع فضل و ادب
|
که شد آوردگاه طنز و فسوس
|
|
که شد آماجگاه رنج و تعب
|
آه غبنا و اندها! که گذشت
|
|
عمر در راه مسلک و مذهب
|
غم فرزندگان و اهل و عیال
|
|
روز عیشم سیه نموده چو شب
|
با قناعت کجا توان دادن
|
|
پاسخ پنج بچهی مکتب ؟
|
بخت بد بین که با چنین حالی
|
|
پادشا هم نموده است غضب
|
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
|
|
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
|
چیست جرمم که اندر این زندان
|
|
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
|
به یکی تنگنای مانده درون
|
|
چون به دیوار، درشده مثقب
|
روز، محروم دیدن خورشید
|
|
شام، ممنوع ریت کوکب
|
از یکی روزنک همی بینم
|
|
پارهای ز آسمان به روز و به شب
|
شب نبینم همی از آن روزن
|
|
جز سر تیر و جز دم عقرب
|
دزد آزاد و اهل خانه به بند
|
|
داوری کردنی است سخت عجب
|