ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
|
|
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
|
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور
|
|
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
|
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
|
|
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
|
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
|
|
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
|
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
|
|
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
|
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
|
|
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
|
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
|
|
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
|
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
|
|
بگسسته شد ز خیمهی پیغمبران، طناب
|
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
|
|
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
|
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
|
|
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
|
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
|
|
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
|
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
|
|
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
|
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
|
|
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
|
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
|
|
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
|
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
|
|
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
|
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
|
|
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب
|
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
|
|
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
|
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
|
|
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
|
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
|
|
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
|
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
|
|
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
|