دگر باره خیاط باد صبا
|
|
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
|
یکی را به بر ارغوانی سلب
|
|
یکی را به تن خسروانی ردا
|
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
|
|
برهنه تن و مفلس و بینوا
|
به دست یکی بست زیبا نگار
|
|
به پای یکی بست رنگین حنا
|
بیاراست بر پیکر سرو بن
|
|
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
|
برافکند بر دوش بید نگون
|
|
ز پیروزه دراعهای پربها
|
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
|
|
به اطفال باغ از گل و از گیا
|
به دست یکی پیکری خوب چهر
|
|
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
|
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
|
|
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
|
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
|
|
یکی را به کف حقهای عطر سا
|
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
|
|
گسست و پراکندشان بر هوا
|
درخت شکوفه ده انگشت خویش
|
|
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
|
سیه ابر توفنده کز جیش دی
|
|
جدا مانده در کوه جفت عنا
|
بر آن شد که آید به یغمای باغ
|
|
بتاراجد آن ایزدی حلهها
|
برآمد خروشنده از کوهسار
|
|
بپیچید از خشم چون اژدها
|
که ناگاه باد صبا در رسید
|
|
زدش چند سیلی همی بر قفا
|
بنالید از آن درد ابر سیاه
|
|
شد آفاق از نالهاش پر صدا
|
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
|
|
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
|
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
|
|
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
|
گه از خشم دندان نماید همی
|
|
بتابد ز دندانش نور و ضیا
|