چون بسوزد هوای پیچاپیچ
|
|
او بماند چو زو نماند هیچ
|
او سراپای تخت انوار است
|
|
او مطایای رخت اسرار است
|
او رساند ز شوق روحانی
|
|
به جمال و جلال رحمانی
|
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
|
|
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
|
بود معبود خالق رزاق
|
|
نفس خود را به نفس خود مشتاق
|
آن جمیلی، که او جمال آراست
|
|
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
|
تا در گنج ذات بنماید
|
|
به کلید صفات بگشاید
|
چون به او صاف خاص ظاهر شد
|
|
پیش انسان به ذات حاضر شد
|
به جمال صفا تجلی کرد
|
|
عشق را یار اهل معنی کرد
|
یافتش عاشق از ظهور صفت
|
|
علمش از علم و قدرت از قدرت
|
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
|
|
در کلام از کلام شد بخبر
|
وز ارادت ارادتش حاصل
|
|
وز حیاتش حیات شد واصل
|
از جمالش جمال وی نمود
|
|
وز بقایش بقای عشق فزود
|
از محبت محبتش بشناخت
|
|
وز تجلی عشق عشقش باخت
|
زین صفتها چو بوی دوست شنید
|
|
خویشتن را ندید و او را دید
|
مظهر وی دوست را بنهفت
|
|
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
|
چون که برکند جبه را وارست
|
|
جبه بر کن، که پات بر دارست
|
«مابه الاشتراک» را بنشان
|
|
«مابه الامتیاز» را بر خوان
|
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظمشان»
|
|
گرد هستی خود ز خود بنشان
|