زورش از پا برفت و دل از دست
|
|
شد درو، از شراب حیرت، مست
|
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
|
|
بس به غربال چشم خون میبیخت
|
جامهی گلخنی ز تن بدرید
|
|
در پی آن پسر همی گردید
|
شاهزاده چو سوی او نگرید
|
|
بوی عشقش ز خون دل بشنید
|
از تعجب به حال او نگران
|
|
بادپا را فروگذاشت عنان
|
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
|
|
گلخنی اوفتاده مست و خراب
|
ناوک فرقتش جگر خسته
|
|
وز ملاقات امید بگسسته
|
دل بداده ز دست و شوریده
|
|
از تن و جان امید ببریده
|
با دلی خسته و درونی ریش
|
|
غرقه در خون ز اشک دیدهی خویش
|
روز دیگر، چو شاه وا گردید
|
|
گلخنی را هنوز در خون دید
|
مست مست اندرو نگاهی کرد
|
|
گلخنی دوست دید و آهی کرد
|
آن نگارین ره حرم برداشت
|
|
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
|
وامقی گشته در پی عذرا
|
|
گاه در شهر و گاه در صحرا
|
گاه سودای آن پری پختی
|
|
گاه با خویشتن همی گفتی:
|
چه خیال است؟ پادشاهی را
|
|
به گدایی کجا بود پروا؟
|
گر بپرسد کسی ز من حالم
|
|
من چه گویم که از که مینالم؟
|
نیست یارای گفتنم با کس
|
|
که دلم را به وصل کیست هوس؟
|
منزلم دور و بس گرانبارم
|
|
چون کنم؟ چیست چارهی کارم؟
|
جگرش سوخته، دلش بریان
|
|
سال و مه خسته، روز و شب گریان
|
باطنش مست و ظاهرش هشیار
|
|
در پی یار و بیخبر ز اغیار
|