دل ما، چون چراغ عشق افروخت
|
|
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
|
انجم افروز اندرون عشق است
|
|
علت حکم کاف و نون عشق است
|
چون ز قوت سوی کمال آمد
|
|
کرسی تخت لایزال آمد
|
عشق معنی صراط عشاق است
|
|
عشق صورت رباط عشاق است
|
تا ازین راه بر کران نشوی
|
|
در خور خیل صادقان نشوی
|
چون تویی صورت و تویی معنی
|
|
مکن از عشق خویشتن دعوی
|
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
|
|
شربت عشق بیخود آشامد
|
هر که زین باده جرعهای بخورد
|
|
به تن و جان خویش کی نگرد؟
|
اندرونی که درد او دارد
|
|
هرگز او را زیاد نگذارد
|
هر محبت، که در دلی پیداست
|
|
بی شک آن انقطاع غیر خداست
|
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
|
|
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
|
چون دلت تخته را فرو شوید
|
|
با تو این راز خود دلت گوید
|
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
|
|
طفل را هست شیر و دایه تویی
|
جای عشقی و جای معشوقی
|
|
همگی از برای معشوقی
|
میروی در سرای خستهدلان
|
|
این کرم بین تو با شکستهدلان
|
منزلش دل شد و هوایش عشق
|
|
دوستش دل شد، آشنایش عشق
|