گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت | با باد صبا حکایتی گفت و بریخت | |
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه | سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت |
□
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت | وز دیده بسی خون دل ساده بریخت | |
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین | کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت |
□
ای جملهی خلق را ز بالا و ز پست | آورده ز لطف خویش از نیست به هست | |
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ | در سایهی عفو تو چه هشیار و چه مست؟ |
□
پیری ز خرابات برون آمد مست | دل رفته ز دست و جام می بر کف دست | |
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست | جز مست کسی ز خویشتن باز نرست |
□
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهی ماست | گفتم: جگرم، گفت که: آزردهی ماست | |
گفتم که: بریز خون من، گفت برو | کازاد کسی بود که پروردهی ماست |
□
ماییم که بیمایی ما مایهی ماست | خود طفل خودیم و عشق ما دایهی ماست | |
فیالجمله عروس غیب همسایهی ماست | وین طرفه که همسایهی ما سایهی ماست |
□
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ | مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟ | |
از تو خبرم نیست که با ما چونی | باری، دل من ز عشق تو خون گشته است |
□
در دام غمت دلم زبون افتاده است | دریاب، که خسته بیسکون افتاده است | |
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی | چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟ |
□
هرگز بت من روی به کس ننموده است | این گفت و مگوی مردمان بیهوده است | |
آن کس که تو را به راستی بستوده است | او نیز حکایت از کسی بشنوده است |
□
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است | رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است | |
با هم نفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیات عمر آن یک نفس است |