در مرثیه‌ی بهاء الدین زکریا

منم آن مور، آنکه سیمرغم مرغ عرش آشیان سدره نشین
آنکه کرد از قفس چنان پرواز کاثرش در نیافت روح‌الامین
چون به گردش نمی‌رسد جبریل چه عجب گر نماندش او به زمین؟
زیبد ار بفکند قفس سیمرغ بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟
چون نگنجید زیر نه پرده شد، سراپرده زد به علیین
از حدود صفات بیرون شد وندر اقطار ذات یافت مکین
او روان کرده سوی رضوان انس ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس

شاید ار شود در جهان فکنیم گریه بر پیر و بر جوان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم غلغلی در همه جهان فکنیم
بر فروزیم آتشی ز درون شورشی در جهانیان فکنیم
سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم خاک بر سر، زمان زمان فکنیم
آب حسرت روان کنیم از چشم سیل خون در حصار جان فکنیم
غرق خونیم، خیز تا خود را زین خطرگاه بر کران فکنیم
قدمی بر هوا نهیم، مگر خویشتن را بر آسمان فکنیم
از پی جست و جوی او نظری در ریاضات خوش جنان فکنیم
ور نیابیم در مکان او را خویشتن را به لامکان فکنیم
مرکب عشق زیر ران آریم رخت از آن سوی کن فکان فکنیم
پس در آن بارگاه عزت و ناز عرضه داریم از زبان نیاز

کان تمنای جان حیران کو؟ آرزوی دل مریدان کو؟
ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟ دردمندیم جمله ، درمان کو؟