در مرثیه‌ی بهاء الدین زکریا

چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟ چون نمویم؟ که می‌نیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟ دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟ چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ! ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچاره‌ای چگونه بود؟ رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من بودی ار دوستی مرا غم‌خوار
روشنایی ده رفت، افسوس! منم امروز و دیده‌ای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست می‌نشود چه کنم؟ چیست چاره‌ی این کار؟
دلم از من بسی خراب‌تر است خاطرم از جگرم کباب‌تر است

دوش پرسیدم از دل غمگین: بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟
دل بنالید زار و گفت: مپرس چه دهم شرح؟ حال من می‌بین
چون بود حال ناتوان موری که کند قصد کعبه از در چین؟
زیر چنگ آردش دمی سیمرغ بردش برتر از سپهر برین
باز سیمرغ بر پرد به هوا ماند او اندر آن مقام حزین