ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب

تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد سدره مقام و کنگره‌ی عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذره‌ای بود در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب در بحر ژرف بیخودی ار غوطه‌ای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بی‌خبر ز حالت مستان با خبر باری نظاره کن، به خرابات بر گذر

آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکنده‌اند گوی مرا از خم چوگان ربوده‌اند
کشت امید را ز دو چشم آب داده‌اند بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اند
تا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اند
هر لحظه دیده‌اند عیان عکس روی دوست آیینه‌ی دل از قبل آن زدوده‌اند
در وسع آدمی نبود آنچه کرده‌اند اینان مگر ز طینت انسان نبوده‌اند؟
آن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بیخودی آندم بدان که ایشان، ایشان نبوده‌اند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده‌اند کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌اند

آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند
این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را از دردیی سرشته‌ی انوار کرده‌اند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان آب و گلی خزانه‌ی اسرار کرده‌اند