کار من جز نشاط و شادی نیست | تا به دام غمت گرفتارم | |
چون بجز تو کسی نمیبینم | غیر ازین بر زبان نمیآرم | |
که به غیر از تو در جهان کس نیست | جز تو موجود جاودان کس نیست |
□
همه عالم چو عکس صورت اوست | بجز از او کسی ندارد دوست | |
به مجاز این و آن نهی نامش | به حقیقت چو بنگری همه اوست | |
شد سبو ظرف آب در تحقیق | عجب این است کاب عین سبوست | |
قطره و بحر جز یکی نبود | آب دریا، چون بنگری، از جوست | |
بر دلش کشف کی شود اسرار؟ | هر که راضی شود ز مغز به پوست | |
در رخش روی دوست میبینم | میل من با جمال او زآن روست | |
گر چه خود غیر او وجودی نیست | لیکن اثبات این حدیث نکوست | |
که به غیر از تو در جهان کس نیست | جز تو موجود جاودان کس نیست |
□
تا مرا دیده شد به روی تو باز | دامن از غیر تو کشیدم باز | |
مرغ جان من شکسته درون | در هوای تو میکند پرواز | |
عشق فرهاد و طلعت شیرین | سر محمود و خاک پای ایاز | |
بکشی گر ز روی دلداری | گره از کار من گشایی باز | |
هر نفس با دل شکستهی من | سخن عشق خود کنی آغاز | |
در حقیقت بجز تو نیست کسی | گر چه پوشیدهای لباس مجاز | |
گفتم اسرار تو بپوشانم | بر زبانم روانه گشت این راز | |
که به غیر از تو در جهان کس نیست | جز تو موجود جاودان کس نیست |
□
ساقیا، بادهی الست بیار | تا به می بشکنیم رنج خمار |