صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر
|
|
صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر
|
روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان
|
|
راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر
|
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
|
|
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر
|
یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته
|
|
یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر
|
گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی
|
|
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر
|
چذبهای از نور نارش گشته موسی را دلیل
|
|
قطرهای از آب رویش خضر را کرده نضیر
|
بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
|
|
بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر
|
در دم عیسی دمیده شمهای از خلق او
|
|
تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر
|
روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس
|
|
اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر
|
از برای پردهداران درش فراش صنع
|
|
بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر
|
شقهی شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
|
|
زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر
|
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم
|
|
هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر
|
بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش
|
|
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر
|
بر لب جو، از برای کوزهای آب روان
|
|
بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر
|
در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان
|
|
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر
|
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم
|
|
خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر
|
این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای
|
|
در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر
|
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
|
|
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر
|
ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
|
|
وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر
|
ای ز تسبیح تو تازه چهرهی هر خاص و عام
|
|
وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر
|