آن ماه که ماه نو سزد یارهی او | خورشید می نشاط نظارهی او | |
چون گیرد عکس از لب میخوارهی او | سر برزند از مشرق رخسارهی او |
□
ای راحت آن نفس که جان زد با تو | یک داو دلم در دو جهان زد با تو | |
هجر تو چنین است اگر وصل بود | یارب که چو عیشها توان زد با تو |
□
رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو | در چشم تو خوارتر ز خاک در تو | |
با این همه روز و شب بر آتش باشم | زان بیم که باد بگذرد بر سر تو |
□
دستی نه که گستاخ بکوبد در تو | پایی نه که آزاد بپوید بر تو | |
با ناز تو هر سری ندارد سر تو | دانی که کشد بار ترا هم خر تو |
□
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو | وز جمله جهان برید و نبرید از تو | |
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر | دیدی که به عاقبت همان دید از تو |
□
گر هیچ سعادتم رساند بر تو | جان پیش کشم مباش گو در خور تو | |
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت | گاهی چو فلک گردم گرد سر تو |
□
جان درد تو یادگار دارد بیتو | اندوه تو در کنار دارد بیتو | |
با این همه من ز جان به جان آمدهام | جان در تن من چه کار دارد بیتو |
□
دورم ز قرار و خواب از دوری تو | وز پرده برون شدم به مستوری تو | |
گویی که کراست برگ مهجوری من | انگشت به خود کشم به دستوری تو |
□
آن صبر که حامی منست از غم تو | مویی نبرد ز عهد نامحکم تو | |
وین وصل که قبلهایست در عالم عشق | از گمشدگان یکیست در عالم تو |
□
دست تو که جود در سجود آید ازو | سرمایهی نزهت وجود آید ازو | |
دستارچهای که یک دمش خدمت کرد | تا نیست نگشت بوی عود آید ازو |