مریخ سلاح چاوشان تو برد | گوی تو زحل به پاسبانی سپرد | |
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد | گر چاوش تو به پاسبان برگذرد |
□
با آنکه غم عشق تو از من جان برد | وان جان به هزار درد بیدرمان برد | |
تا دسترسی بود مرا در غم تو | انگشت به هیچ شادیی نتوان برد |
□
خود عهد کسی کسی چنین بگذارد | کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد | |
جانا ز وفا روی مگردان که هنوز | خاک در تو نشان رویم دارد |
□
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد | پیشش غم ناآمده نتوانم خورد | |
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن | امروز چه دانم که چه میباید کرد |
□
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد | از هیچ فلک به دست نتوان آورد | |
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید | خورشید به نور پیسه نتواند کرد |
□
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد | خشک و تر آسمان به یک جو نخرد | |
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد | حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد |
□
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد | گردن به حساب عمر من برشمرد | |
با این همه ماتم فراقش دارم | گرچه به هزار گونه محنت گذرد |
□
آن کو به من سوخته خرمن نگرد | رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد | |
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست | تا رنجه شود نخست و در من نگرد |
□
سی سال درخت بخت من بار آورد | چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد | |
زان روی به رویم این قدر کار آورد | تا دشمنم از دوست پدیدار آورد |
□
بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد | هرگز غم این جهان خونخواره نخورد | |
هر طالب نعمت که بدو روی آورد | از نام پدر دامن حرصش پر کرد |