آشیان ویران

نفکند کسیش سایه بر سر نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر رفت آن هوس و امید بر باد

آمد شب و تیره گشت لانه وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه کس روز عمل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد

آن مسکن خرد پاک ایمن خالی و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن خار و خسکش بریخت از بام
آرامگهی نه بهر خفتن بامی نه برای سیر و آرام
بر باد شد آن بنای روشن نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن وز بدسری سپهر و اجرام
دیگر نشد آن خرابی آباد

شد ساقی چرخ پیر خرسند پردید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند پیچانید به رشته‌ای سری را
جمعیت ایمنی پراکند شیرازه درید دفتری را
با تیشه‌ی ظلم ریشه‌ای کند بر بست ز فتنه‌ای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟