از ساحت پاک آشیانی | مرغی بپرید سوی گلزار | ||
در فکرت توشی و توانی | افتاد بسی و جست بسیار | ||
رفت از چمنی به بوستانی | بر هر گل و میوه سود منقار | ||
تا خفت ز خستگی زمانی | یغماگر دهر گشت بیدار | ||
تیری بجهید از کمانی | چون برق جهان ز ابر آذار | ||
|
□
چون بال و پرش تپید در خون | از یاد برون شدش پریدن | ||
افتاد ز گیرودار گردون | نومید ز آشیان رسیدن | ||
از پر سر خویش کرد بیرون | نالید ز درد سر کشیدن | ||
دانست که نیست دشت و هامون | شایستهی فارغ آرمیدن | ||
شد چهرهی زندگی دگرگون | در دیدن نماند تاب دیدن | ||
|
□
مجروح ز رنج زندگی رست | از قلب بریده گشت شریان | ||
آن بال و پر لطیف بشکست | وان سینهی خرد خست پیکان | ||
صیاد سیه دل از کمین جست | تا صید ضعیف گشت بیجان | ||
در پهلوی آن فتاده بنشست | آلوده بخون مرغ دامان | ||
بنهاد به پشتواره و بست | آمد سوی خانه شامگاهان | ||
|
□
چون صبح دمید، مرغکی خرد | افتاد ز آشیانه در جر | |
چون دانه نیافت، خون دل خورد | تقدیر، پرش بکند یکسر | |
شاهین حوادثش فرو برد | نشنید حدیث مهر مادر | |
دور فلکش بهیچ نشمرد |