در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه

گفت خامش چه جای این سخنست وصف آن رای این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است تیغش از آفتاب فروردین
ای بجایی که در هزار قران چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت و رای پست و بلند راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال درج نطق ترا به در ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن نوع کلک ترا به سحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم به سکنه گرفت گوشه‌ی مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان دهر بر عیش من گشاد کمین
می‌کند رخنه نظم حال مرا در چنان دار و گیر و هیناهین
لگد فتنه‌ای که رخنه کند حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنان که دارم حال نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند بنماند همیشه نیز چنین
حالی از چور آسمان باری که نه مهرش به موضع است و نه کین