بدان روزگار اندر اسفندیار
|
|
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
|
از آن دشت آواز کردش کسی
|
|
که جاماسپ را کرد خسرو گسی
|
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت
|
|
بپیچید و خندیدن اندر گرفت
|
پسر بود او را گزیده چهار
|
|
همه رزمجوی و همه نیزهدار
|
یکی نام بهمن دوم مهرنوش
|
|
سیم نام او بد دل افروز طوش
|
چهارم بدش نام نوشاذرا
|
|
نهادی کجا گنبد آذرا
|
به شاه جهان گفت بهمن پسر
|
|
که تا جاودان سبز بادات سر
|
یکی ژرف خنده بخندید شاه
|
|
نیابم همی اندرین هیچ راه
|
بدو گفت پورا بدین روزگار
|
|
کس آید مرا از در شهریار
|
که آواز بشنیدم از ناگهان
|
|
بترسم که از گفتهی بیرهان
|
ز من خسرو آزار دارد همی
|
|
دلش از رهی بار دارد همی
|
گرانمایه فرزند گفتا چرا
|
|
چه کردی تو با خسرو کشورا
|
سر شهریارانش گفت ای پسر
|
|
ندانم گناهی بجای پدر
|
مگر آن که تا دین بیاموختم
|
|
همی در جهان آتش افروختم
|
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
|
|
چرا دارد از من دل شاه میغ
|
همانا دلش دیو بفریفتست
|
|
که بر کشتن من بیاشیفتست
|
همی تا بدین اندرون بود شاه
|
|
پدید آمد از دور گرد سیاه
|
چراغ جهان بود دستور شاه
|
|
فرستادهی شاه زی پور شاه
|
چو از دور دیدش ز کهسار گرد
|
|
بدانست کامد فرستاده مرد
|
پذیره شدش گرد فرزند شاه
|
|
همی بود تا او بیامد ز راه
|