گویندهی حکایت آن چنان کرد
|
|
کان خسته چو باد پدر روان کرد
|
آمد به سرای خویش رنجور
|
|
نزدیک به مرگ و از خرد دور
|
مادر چو بدید حال فرزند
|
|
بگسست ز درد بندش از بند
|
بوسید، چو مادران، سرش را
|
|
تر کرد به گریه پیکرش را
|
گه جامه درید بهر سامانش
|
|
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
|
گریان نفسی به سر کشیدش
|
|
پس جامهی پاره بر کشیدش
|
شست از نم دیدگان نخستش
|
|
از مشک و گلاب باز شستش
|
وانگاه تنش چو نقش خامه
|
|
آراست به جبه و عمامه
|
زین لابه گری چو باز پرداخت
|
|
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
|
آورد، ز راه مهربانی
|
|
مادر پختی، چنانکه دانی
|
میراند مگس ز روی خوانش
|
|
میداد نوا له در دهانش
|
مجنون، که درونه بر ز غم داشت،
|
|
زاندیشه کجا غم شکم داشت
|
میخورد ز بهر روی مادر
|
|
نی لقمه که شعلهای آذر
|
چون خود به قدر رغبت آن خورد
|
|
ما در سر سفره را بهم کرد
|
در پیش نشست و زار بگریست
|
|
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
|
مپسند که در چنین زمانی
|
|
سوزد به غمی گسسته جانی
|
به گر ننهی، اگر توانی
|
|
بر من ستمی، بدین گرانی
|
مردانه قدم بر اری از گل
|
|
بندی به خدای خویشتن دل
|
کاری که به صبر بر گشادند
|
|
بار دگرش گره ندادند
|
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
|
|
جهدی بکنیم، تا توانیم!
|