بردند خبر ز روزگارش
|
|
سوی پدر بزرگوارش
|
کان رو که تو میفشاندیش گرد
|
|
ز آسیب زمانه لطمهای خورد
|
گر در پی او شوی به پرواز
|
|
باشد که هنوز یابیش باز
|
پیر از خبری چنان جگر دوز
|
|
زد نعرهی از درون پر سوز
|
خون از جگر دریده میریخت
|
|
نی نی که جگر ز دیده میریخت
|
هر جا جگرش به چشم تر بود
|
|
کش دل سوی گوشه جگر بود
|
از دم همه خون جگر همی کرد
|
|
و ز بی جگری جگر همی خورد
|
اشکش به جگر نمک نه کم داشت
|
|
گویی نمک و جگر بهم داشت
|
وان مادر دردمند پر جوش
|
|
کان قصه شنید گشت بی هوش
|
غلطید به خاک تیره مویان
|
|
آن گمشده را به خاک جویان
|
موی از دل ناامید میکند
|
|
پیچه ز سر سپید میکند
|
بیچاره پدر دوید بیرون
|
|
همراه سرشک و همدمش خون
|
میرفت ز سوز دل شتابان
|
|
فریاد کنان بهر بیابان
|
چون گشت بسی به دشت و کهسار
|
|
از کوه شنید نالهی زار
|
اندر پی آن ترانه زد گام
|
|
افگنده ز اشک، باده در جام
|
دریافت حریف را چو مستان
|
|
با زمزمهی هزار دستان
|
میگفت دران فراق خون ریز
|
|
با خود غزلی جراحت انگیز
|
چون چشم پدر فتاد بروی
|
|
شد سست ز سختی غمش پی
|
چون سوختگان دوید سویش
|
|
بنشست به گریه پیش رویش
|
دیدش چو چراغ مرده بینور
|
|
دور از من و تو، ز خویشتن دور
|