چون رفت به گوش هر کس این راز
|
|
وز هر طرفی برآمد آواز
|
کازاده جوانی از فلان کوی
|
|
شد شیفتهی فلان پری روی
|
در مکتب عشق شد غلامش
|
|
خواند شب و روز لوح نامش
|
مقصود وی آن بت یگانه است
|
|
وان درس تعلمش بهانهاست
|
زو هر چه شنید یاد گیرد
|
|
تعلیم دگر به باد گیرد
|
آموختنش، کجا بود هوش؟!
|
|
کاموخته میکند فراموش
|
زین قصه، بهر در سرایی
|
|
میرفت نهفته ماجرایی
|
تاگشت ز گفت و گوی اوباش
|
|
بر مادر لیلی این خبر فاش
|
ما در ز نهیب شرم اغیار
|
|
بنشست به گوشهای دل افگار
|
زان آتش ده زبانه ترسید
|
|
وز سرزنش زمانه ترسید
|
فرزند خجسته را نهانی
|
|
بنشاند ز راه مهربانی
|
گفت ای دل و دیدهی مرا نور
|
|
از روی تو باد چشم بد دور
|
دانی که جهان فریب ناکست
|
|
آسودگیش غم و هلاکست
|
هر کاسه که خوان دهر، دارد
|
|
پنهان، به نواله، زهر دارد
|
هر سرخ گلی که در بهاریست
|
|
دل دامن او نهفته خاریست
|
تو ساده مزاجی و تنگ دل
|
|
وز نیک و بد زمانه غافل
|
چون اهل زمانه را وفا نیست
|
|
ز ایشان طلب وفا روا نیست
|
هان تا نکنی عنان دل سست
|
|
کافتاده خلاص کم توان جست
|
القصه شنیدهام که جایی
|
|
داری نظری به آشنایی
|
ترسم که چو گردد این خبر فاش
|
|
بد نام شوی میان اوباش
|