دندانه گشای قفل این راز
|
|
زین گونه در سخن کند باز
|
کان روز که زاد قیس فرخ
|
|
رخشنده شد آن قبیله را رخ
|
زان نور خجستهی شب افروز
|
|
بر عامریان خجسته شد روز
|
بنشست پدر به شادمانی
|
|
بگشاد دری به مهمانی
|
واندر پس پرده ما درش نیز
|
|
آراست ز صفه تا به دهلیز
|
خوبان قبیله را طلب کرد
|
|
آفاق ز نغمه بر طرف کرد
|
جستند حکیم طالع اندیش
|
|
کاگه کند از حکایت پیش
|
دانا بشمار خود نظر کرد
|
|
گفت آنچه سر از شمار بر کرد
|
کاین طفل مبارک اختر خوب
|
|
یوسف صفتی شود چو یعقوب
|
با آنکه ز گردش زمانه
|
|
در فضل و هنر شود یگانه
|
لیکن فتدش گهی جوانی
|
|
در سر هوسی، چنانکه دانی
|
از عشق بتی نژند گردد
|
|
دیوانه و مستمند گردد
|
اندیشه چنان کند به زارش
|
|
کاز دست رود عنان کارش
|
مادر پدر از چنین شماری
|
|
ماندند، دمی، به خار خاری
|
لیکن ز نشاط روی فرزند
|
|
گشتند، بهر چه هست، خرسند
|
آن نکته به سهل بر گرفتند
|
|
و آیین طرب ز سر گرفتند
|
یک چند چو دور چرخ در گشت
|
|
آن گلبن تر شگفتهتر گشت
|
سالش به شمار پنجم افتاد
|
|
زو نور به چرخ و انجم افتاد
|
شد تازه، چو نیم رسته سروی
|
|
یا بال دمیده نو تذروی
|
نزد همه شد به هوشمندی
|
|
چون مردم دیده، ز ارجمندی
|