گویند که، در عرب، جوانی
|
|
بودست ز نسبت شبانی
|
بختش چو به اوج رهبری داشت
|
|
همت به فلک برابری داشت
|
زان پیشه کز اصل کار بودش
|
|
اقبال رهی دگر نمودش
|
زان شیردلی که داشت با خویش
|
|
آلوده نشد به چربی میش
|
رفتی پدرش چو مستمندان
|
|
دنبال چرای گوسپندان
|
او سبق امید کرده پر کار
|
|
در درس ادب شدی به تکرار
|
چون حرف قلم درست کردی
|
|
دامن به سلاح چست کردی
|
تا یافت از آن هنر پرستی
|
|
در هر دو هنر تمام دستی
|
روزی پدرش به پرده در گفت:
|
|
کای جان تو گشته با خرد جفت
|
نو شد چو شکوفهی جوانی
|
|
از جفت گریز نیست دانی
|
گر فرمایی ز همسری چند
|
|
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
|
گفتا که: چو کردنی است کاری
|
|
جفت از نسب خلیفه باری
|
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
|
|
ز اندازهی خود برون منه پای
|
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
|
|
بی خواسته، کار چون شود راست؟
|
نقد سری و سواریت کو؟
|
|
و اسباب عروس داریت کو؟
|
آورد جوان دولت اندیش
|
|
شمشیر و قلم نهاد در پیش
|
گفت: ار سبب دگر ندارم
|
|
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
|
گویند به همت آن جوان مرد
|
|
شد برتر از انک آروز کرد
|
دولت چو برو فگند سایه
|
|
شد محتشمی بلند پایه
|