ور بر دهد این درخت قندت
|
|
و آوازه چو من شود بلندت
|
ز آن مایه که افتدت به دامان
|
|
تنها نخوری چو ناتمامان
|
چون آمده، گریکیست ور هفت
|
|
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
|
باری کم ازانک از تو چندی
|
|
آسوده شود، نیازمندی
|
چون مرد، بگرد مرد میگرد
|
|
نی همچو بخیل ناجوان مرد
|
سرمایهة مردمی مکن گم
|
|
کز مردمیست نور مردم
|
گر چه زرت از عدد بود بیش
|
|
درویش نواز باش و درویش
|
خواهی که به مهتری زنی چنگ
|
|
در یوزهی کهتران مکن تنگ
|
تا یا ننهی به دستیاری
|
|
از دوست مخواه دوستداری
|
بیداری پاسبان بی مزد
|
|
گنجینه برد به شرکت دزد
|
یاری که به جان نیاز مایی
|
|
در کار خودش مده روایی
|
صد یار بود بنان، شکی نیست
|
|
چون کار به جان فتد، یکی نیست
|
کن بر کف همگنان درم ریز
|
|
جز در کف کودکان نوخیز
|
کاموخته شد چو خرد، با سیم
|
|
کالای بزرگ را بود به یبم
|
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
|
|
در سمت سیاقت، افتدت راه
|
با آنکه شوی وزیر کشور
|
|
دزدی باشی کلاه بر سر
|
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
|
|
از آب سیه، سپیدرویی؟
|
چون بر سر شغل و کام باشی
|
|
می کوش که نیک نام باشی
|
در هر چه ترا شمار باشد
|
|
آن کن که صلاح کار باشد
|
ناخن که سر خراش دارد
|
|
برند سرش، چو سر برآرد
|