ای چاره ده ماهه زرگانی
|
|
هم خضر و هم آب زندگانی
|
اکنون که نداری از خرد ساز
|
|
می پروردت زمانه در ناز
|
امید که چون شوی خردمند
|
|
خالی نکنی درونه زین پند
|
از چارده بگذرد چو سالست
|
|
گردد مه چارده جمالت
|
بر نکتهی عقل، دست سایی
|
|
بر گنج هنر، گرهگشایی
|
دانسته شوی به کاردانی
|
|
بر سر صحیفهی معانی
|
خواهی که دلت نماند از نور
|
|
اندرز مرا ز دل مکن دور
|
پیوند هنر طلب، چو مردان
|
|
وز بی هنران، عنان بگردان
|
خضرا زپی آن نهادمت نام
|
|
کت عمر ابد بود سرانجام
|
لیکن نبود حیات جاوید
|
|
تا سر نکشی به ماه و خورشید
|
و آن راست به اوج آسمان سر
|
|
کز چو هر علم یافت افسر
|
و آن خواجه برد کلید این گنج
|
|
کو بر تن خویشتن نهد رنج
|
خواهی قلمت به حرف ساید
|
|
بی دود و چراغ راست ناید
|
ناک از پس غوره، می دهد مل
|
|
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
|
کانی که کنی، ز بهر گوهر
|
|
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
|
چون باز کنی ز نیشکر بند
|
|
خس در دهن آید، آنگهی قند
|
ور دل کندت هنر فزایی
|
|
پیشه مکنی ثنا سرایی
|
چون زین فن بد شوی، شکیبا
|
|
می گوی سخن ولیک زیبا
|
از کارگه حریر زن لاف
|
|
خس پاره مکن چو بوریا باف
|
حرفی که ازو دلی گشاید
|
|
از هر قلمی برون نیاید
|