قصیده

خرقه‌ی تزویر که پوشد فقیر دوخته از سوزن پندار به
ابر چه پوشد ضو خورشید را حله‌ی خورشید را نوار به
طاعت اگر از پی مال و زر است کاسه که خاکیست نگونساز به
نزد معاشر که نباشد خسیس برگ گل از تنگه‌ی دینار به ...
از پی ظلم آنکه صبوحی کند نور نشاطش چو شب تار به ...
شربت نوشی که به ظالم دهند خون همان طالم خون‌خوار به
فرض بجای آور و مجو بیش ازانک حرص کم از طاعت بسیار به
تن چو به خرمای کسان میل کرد دام شکم دوخته از خار به ...
خواجه که از خون کسان خورد می از قلم او نی و مزمار به
کی کند اندیشه روز حساب ؟ تذکره آنرا که ز طور مار به
ور عطش فکر نبرد حریف از چه زمزم خم خمار به
از سرشاخی که خورد آب غیر خوردن نار ازخورش نار به ...
ابر ببارد چو بگویی ببار دست سخی زا بر گهر بار به
گر تبر هیزم دیگ عطاست آن تبر از تیشه‌ی نجار به ...
دیده که باشد به جفا تیز بین تیرش انداز که افگار به ...
نفس که در دل گهری از حیاست بر دو لب بسته صدف وار به
هر سخنی در محل خود نکوست زمزمه مرغ به گلزار به ...
بر جهلا جهل نکو تر ز پند درد خر از داروی بیطار به
نام شه انجیر نه این شعر را کو به بهی از همه اشعار به ...