چو آوردم این روز خسرو ببن

ز گفتار چونین سخن شرم دار چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن به پیش کس اندر مگو این سخن
ببردند پاسخ به نزدیک شاه بر آشفت شیروی زان بیگناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در زمانه سخن خواره نیست
چو بشنید شیرین پراز درد شد بپیچید و رنگ رخش زرد شد
چنین داد پاسخ که نزد تو من نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد بیاورد داننده و سالخورد
وزان پس بشیرین فرستاد کس که برخیز و پیش آی و گفتار بس
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه بپوشید و آمد به نزدیک شاه
بشد تیز تا گلشن شادگان که با جای گوینده آزادگان
نشست از پس پرده‌یی پادشا چناچون بود مردم پارسا
به نزدیک او کس فرستاد شاه که از سوک خسرو برآمد دو ماه
کنون جفت من باش تا برخوری بدان تا سوی کهتری ننگری
بدارم تو را هم بسان پدر وزان نیز نامی‌تر و خوب‌تر
بدو گفت شیرین که دادم نخست بده وانگهی جان من پیش تست
وزان پس نیاسایم از پاسخت ز فرمان و رای و دل فرخت
بدان گشت شیروی همداستان که برگوید آن خوب رخ داستان
زن مهتر از پرده آواز داد که ای شاه پیروز بادی و شاد
تو گفتی که من بد تن و جادوام ز پا کی و از راستی یک سوام