بر زاد فرخ شد این مرد زشت
|
|
که هرگز مبیناد خرم بهشت
|
بدو گفت کاین رزم کارمنست
|
|
چو سیرم کنی این شکار منست
|
بدو گفت روگر توانی بکن
|
|
وزین بیش مگشای لب بر سخن
|
یکی کیسه دینار دادم تو را
|
|
چو فرزند او یار دادم تو را
|
یکی خنجری تیز دادش چوآب
|
|
بیامد کشنده سبک پرشتاب
|
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه
|
|
ورا دیده پابند در پیش گاه
|
به لرزید خسرو چو او را بدید
|
|
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
|
بدو گفت کای زشت نام تو چیست
|
|
که زاینده را برت و باید گریست
|
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
|
|
غریبم بدین شهر بییار و جفت
|
چنین گفت خسرو که آمد زمان
|
|
بدست فرومایهی بدگمان
|
به مردم نماند همیچهراو
|
|
به گیتی نجوید کسی مهر او
|
یکی ریدکی پیش او بد بپای
|
|
بریدک چنین گفت کای رهنمای
|
بروتشت آب آر و مشک و عبیر
|
|
یکی پاک ترجامهی دلپذیر
|
پرستنده بشنید آواز اوی
|
|
ندانست کودک همی رازاوی
|
ز پیشش بیامد پرستار خرد
|
|
یکی تشت زرین بر شاه برد
|
ابا جامه و آبدستان وآب
|
|
همیکرد خسرو ببردن شتاب
|
چو برسم بدید اندر آمد بواژ
|
|
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
|
چو آن جامهها را بپوشید شاه
|
|
به زمزم همی توبه کرد از گناه
|
یکی چادر نو به سر در کشید
|
|
بدان تا رخ جان ستان راندید
|
بشد مهر هرمزد خنجر بدست
|
|
در خانهی پادشا راببست
|