بدان نامور گفت پاسخ شنو

بدان نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر سوی سالار نو
به گویش که زشت کسان را مجوی جز آن را که برتابی از ننگ روی
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست مماناد گویا زبانت درست
مگو آنچ بدخواه تو بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود
بدان گاه چندان نداری خرد که مغزت بدانش خرد پرورد
به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کو گنهکار خواند تو را از آن پس جهاندار خواند تو را
نباید که یابد بر تو نشست بگیرد کم و بیش چیزی بدست
میندیش زین پس برین سان پیام که دشمن شود بر تو بر شادکام
به یزدان مرا کار پیراستست نهاده بران گیتی‌ام خواستست
بدین جستن عیبهای دروغ به نزد بزرگان نگیری فروغ
بیارم کنون پاسخ این همه بدان تا بگویید پیش رمه
پس از مرگ من یادگاری بود سخن گفتن راست یاری بود
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج بدانی که از رنج ماخاست گنج
نخستین که گفتی ز هرمز سخن به بیهوده از آرزوی کهن
ز گفتار بدگوی ما را پدر برآشفت و شد کار زیر و زبر
از اندیشه او چو آگه شدیم از ایران شب تیره بی ره شدیم
هما راه جستیم و بگریختیم به دام بلا بر نیاویختیم
از اندیشه‌ی او گناهم نبود جز از جستن او شاه را هم نبود
شنیدم که بر شاه من بد رسید ز بردع برفتم چو گوش آن شنید