مدارید کار جهان را به رنج
|
|
که از رنج یابد سرافراز گنج
|
دو داننده بیکام برخاستند
|
|
پر از آب مژگان بیاراستند
|
چو خراد بر زین و اشتاگشسپ
|
|
به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
|
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
|
|
به باید گرفتن ره طیسفون
|
پیامی رسانید نزد پدر
|
|
سخن یادگیری همه در بدر
|
بگویی که ما رانبد این گناه
|
|
نه ایرانیان رابد این دستگاه
|
که بادا فرهی ایزدی یافتی
|
|
چو از نیکوی روی بر تافتی
|
یکی آنک ناباک خون پدر
|
|
نریزد ز تن پاک زاده پسر
|
نباشد همان نیز هم داستان
|
|
که پیشش کسی گوید این داستان
|
دگر آنک گیتی پر از گنج تست
|
|
رسیده بهر کشوری رنج تست
|
نبودی بدین نیز هم داستان
|
|
پر از درد کردی دل راستان
|
سدیگر که چندان دلیر و سوار
|
|
که بود اندر ایران همه نامدار
|
نبودند شادان ز فرزند خویش
|
|
ز بوم و برو پاک پیوند خویش
|
یکی سوی چین بد یکی سوی روم
|
|
پراگنده گشته بهر مرز و بوم
|
دگر آنک قیصر بجای تو کرد
|
|
ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
|
سپه داد و دختر تو را داد نیز
|
|
همان گنج و با گنج بسیار چیز
|
همیخواست دار مسیحا بروم
|
|
بدان تا شود خرم آباد بوم
|
به گنج تو از دار عیسی چه سود
|
|
که قیصر به خوبی همی شاد بود
|
ز بیچارگان خواسته بستدی
|
|
ز نفرین بروی تو آمد بدی
|
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش
|
|
بر اندیش زان زشت کردار خویش
|