رسیدند بهرام و خسرو بهم

بپرسش یکی پیش دستی کنم ازان به که در جنگ سستی کنم
اگر زو بر اندازه یابم سخن نوآیین بدیهاش گردد کهن
زگیتی یکی گوشه اورا دهم سپاسی ز دادن بدو برنهم
همه آشتی گردد این جنگ ما برین رزمگه جستن آهنگ ما
مرا ز آشتی سودمندی بود خرد بی‌گمان تاج بندی بود
چو بازارگانی کند پادشا ازو شاد باشد دل پارسا
بدو گفت گستهم کای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار
همی گوهر افشانی اندر سخن تو داناتری هرچ باید بکن
تو پردادی و بنده بیدادگر توپرمغزی و او پر از باد سر
چوبشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه
بپرسید بهرام یل را ز دور همی‌جست هنگامه‌ی رزم سور
ببهرام گفت ای سرافراز مرد چگونست کارت به دشت نبرد
تودرگاه را همچو پیرایه‌ای همان تخت ودیهیم را مایه‌ای
ستون سپاهی بهنگام رزم چوشمع درخشنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست مداراد دارنده باز از تودست
سگالیده‌ام روزگار تو را بخوبی بسیجیده کارتو را
تو را با سپاه تو مهمان کنم زدیدار تو رامش جان کنم
سپهدار ایرانت خوانم بداد کنم آفریننده را بر تو یاد
سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد
هم از پشت آن باره بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز