چنین گفت خسرو که ای سرکشان
|
|
ز بهرام چوبین که دارد نشان
|
بدو گفت گردوی کای شهریار
|
|
نگه کن بران مرد ابلق سوار
|
قبایش سپید و حمایل سیاه
|
|
همیراند ابلق میان سپاه
|
جهاندار چون دید بهرام را
|
|
بدانستش آغاز و فرجام را
|
چنین گفت کان دودگون دراز
|
|
نشسته بران ابلق سرفراز
|
بدو گفت گردوی که آری همان
|
|
نبردست هرگز به نیکی گمان
|
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
|
|
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
|
همان خوک بینی و خوابیده چشم
|
|
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
|
بدیده ندیدی مر او را بدست
|
|
کجا در جهان دشمن ایزدست
|
نبینم همی در سرش کهتری
|
|
نیابد کس او را بفرمانبری
|
ازان پس به بندوی و گستهم گفت
|
|
که بگشایم این داستان از نهفت
|
که گر خر نیاید به نزدیک بار
|
|
توبار گران را بنزد خر آر
|
چو بفریفت چوبینه را نره دیو
|
|
کجا بیند او راه گیهان خدیو
|
هرآن دل که از آز شد دردمند
|
|
نیایدش کار بزرگان پسند
|
جز از جنگ چو بینه را رای نیست
|
|
به دلش اندرون داد را جای نیست
|
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
|
|
نگه کرد باید ز سر تا ببن
|
که داندکه در جنگ پیروز کیست
|
|
بدان سردگر لشکر افروز کیست
|
برین گونه آراسته لشکری
|
|
بپرخاش بهرام یل مهتری
|
دژاگاه مردی چو دیو سترگ
|
|
سپاهی بکردار درنده گرگ
|
گر ای دون که باشیم همداستان
|
|
نباشد مرا ننگ زین داستان
|