سخن پرسیدن موبد ازکسری

چنین گفت زان پس که زیبای تخت کدامست وز کیست ناشاد بخت
چنین داد پاسخ که یاری نخست بباید ز شاه جهاندار جست
دگر بخشش و دانش و رسم گاه دلش پر ز بخشایش دادخواه
ششم نیز کانرا دهد مهتری که باشد سزوار بر بهتری
به هفتم که از نیک و بد درجهان سخنها بروبر نماند نهان
چوفر و خرد دارد و دین و بخت سزوار تاجست و زیبای تخت
بهشتم که دشمن بداند ز دوست بی‌آزاری از شهریاران نکوست
نماند پس ازمرگ او نام زشت بیابد به فرجام خرم بهشت
بپرسیدش از داد و خردک منش ز نیکی وز مردم بدکنش
چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بدگوهر و دیر ساز
هرآنکس که بیشی کند آرزوی بدو دیو او باز گردد بخوی
وگر سفلگی برگزید او ز رنج گزیند برین خاک آگنده گنج
چو بیچاره دیوی بود دیرساز که هر دو بیک خو گرایند باز
بپرسید و گفتا که چندست و چیست که بهری برو هم بباید گریست
دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام ازان مستمندیم و زین شادکام
چنین داد پاسخ که دانا سخن ببخشید واندیشه افگند بن
نخستین سخن گفتن سودمند خوش آواز خواند ورا بی‌گزند
دگر آنک پیمان سخن خواستن سخنگوی و بینا دل آراستن
که چندان سراید که آید به کار وزو ماند اندر جهان یادگار
سه دیگر سخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله بر آب روی