ببر هرچ باید به نزدیک رای
|
|
کزو بایدت بیگمان رهنمای
|
درگنج بگشاد نوشین روان
|
|
زچیزی که بد درخور خسروان
|
ز دینار و دیبا و خز و حریر
|
|
ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر
|
شتروار سیصد بیاراست شاه
|
|
فرستاده برداشت آمد به راه
|
بیامد بر رای ونامه بداد
|
|
سربارها پیش اوبرگشاد
|
چو برخواند آن نامهی شاه رای
|
|
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
|
زکسری مرا گنج بخشیده نیست
|
|
همه لشکر وپادشاهی یکیست
|
ز داد و ز فر و ز اورند شاه
|
|
وزان روشنی بخت وآن دستگاه
|
نباشد شگفت ازجهاندار پاک
|
|
که گر مردگان را برآرد زخاک
|
برهمن بکوه اندرون هرک هست
|
|
یکی دارد این رای رابا تودست
|
بت آرای وفرخنده دستور من
|
|
هم آن گنج وپرمایه گنجور من
|
بدونیک هندوستان پیش تست
|
|
بزرگی مرا درکم وبیش تست
|
بیاراستندش به نزدیک رای
|
|
یکی نامور چون ببایست جای
|
خورشگر فرستاد هم خوردنی
|
|
همان پوشش نغز وگستردنی
|
برفت آن شب ورای زد با ردان
|
|
بزرگان قنوج با بخردان
|
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز
|
|
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
|
پزشکان فرزانه را خواند رای
|
|
کسی کو بدانش بدی رهنمای
|
چو برزوی بنهاد سرسوی کوه
|
|
برفتند بااو پزشکان گروه
|
پیاده همه کوهساران بپای
|
|
بپیمود با دانشی رهنمای
|
گیاها ز خشک و ز تر برگزید
|
|
ز پژمرده و آنچ رخشنده دید
|